چراغ غزل
گفتى که من از روز ازل سوخته بودم با داغ چراغ غزل افروخته بودم
آرى من از آن بارقه کوکب چشمت دلسوخته، دلسوخته، دلسوخته بودم
با یاد نگاه تو چراغ سحرى را بر قله خورشید برافروخته بودم
چون لاله به صحراى جنون با تب عشقت پیراهنى از شعله به تن دوخته بودم
پروانه صفت در سفر سوختن اى شمع از تو غزل سوختن آموخته بودم
بر باد شد از جور تو آن کوه تحمل که اندر گذر حادثه اندوخته بودم
رفتى و به دنبال تو تا صبح قیامت بر باغ نظر دیده جان دوخته بودم